از آنچه که رفت
سکوتی راز غریبی ست در تمامی شب
و در هراس کشف غربت این وهم
چه اتفاقی غریبی ست
که خاطرات روان می شوند دیگر بار...
در عمق بی کرانه ی پوچی
و در شقاوت بی درد روز های حقیر
چه اشتیاق گریه آوری تلخی ست
زندگی کردن
به جست و جوی توام بی نیاز اندیشه
و در تمامی شب
غریبی اندوهی است
کنار باد که بیهوده وار می گذرد
و من که در میان علفزار
در کمین توام
و این تویی که در تمامی مشعوف کودکی هایم
به اهتزاز مب آیی و گرم می گذری
کنار جنبش آب
در آن زمان که وزغ ها هنوز نوزادند
و روی سطح زنده ی آب
شکوفه های معلق به چشم می آیند
کجا روان بودی؟
در امتداد کدامین گذر گه وحشی
و من چه روز ها که ز گم گشتن ات هراسیدم
درآن زمان که سکون می خواند
و در میان آسمان سیاه آفتاب
زهر خندی بود
نگاه می کردم
و قایق مغموم
تمام این شب کج را به پشت،
جاری بود...
به سوی ابتدای رود سفر می کرد
و ابتدای رود به دریای کوچکی می ریخت
چه اشتباه کوچک گنگی!
تمام کودکی من به باد می آویخت
و من ترانه ی تردید را دگر باره
کنار شوق که می مرد
گریه می کردم...
مرا ببخش
مرا ببخش که بی آرزوست بودن من
و این شعاع اسفبار روح تلخم را
در انتداد خویش به هر سوی گسترانیدم
من از کنارم حقیرم
و در بطالت یک روز گرم تابستان
به هایهوی حسرت آور آن روزگار
می گریم
شراب می نوشم
و در کنار گذر ها به هیچ می نگرم
میان آنانی
کز اعتراف گریزان و بی سرانجام اند...
نگاه کن که چه مرگی در انزوای من است
و باز دیده ببند
نگاه برگردان
و کوره راه جنگلی سبز را تماشا کن
و با تمامی چشمت به خاطرش بسپار
که در گذار فصول
در آن زمان که به پاییز می رسد هنگام
مسیر کهنه ی جنگل دگر هویدا نیست
و باد،
تنها گذار ممتد باد
به برگ های طلایی ترانه می بخشد...
مرا درنگ آموز
که سال هاست حس خود از یاد برده ام
و در همین گذار مه آلوده می گذرم
میان خاطرات غریبی که گنگ می خوانند
به گاه تلخ پریشانی و دگرگونی
و تار می تند اندوه بی سرانجامی
در عمق کاهش و زخم
دریغ، خاطره دیگر گریز گاهی نیست
و شب در گذر گاهی ست
در امتداد علفزار و برکه و تردید
میان فرصت و مرگ
در آن زمان غریبی که قایق مغموم
میان شبترانه ی اشباع سیر سیرک ها
چو نقطه ای مشکوک در دور دست می گذرد...
تیر
ماه 1375