بهار وسوسه ی درد را...
بهار وسوسه درد را فرا می خواند
و ناگهان هزار غنچه ی افسوس
میان برکه ی شب می شکفت و گم می شد
ولی نمی دانم
میان دست تو و اشک من چه حایل بود؟
که باز موسم باران به خشکسالی افتاد
هنوز شب آن جاست
فراز شمع سرودی که ما به پا کردیم
و از درنگ مقتدرش بر من و تو می خندد
مرا امید چه حاصل که درد پا بر جاست
چنین سخنی گفتی
ولی تبار من از جنس خشت و پولاد است
و باز بر تپش انهدام می شورد
هنوز اینجایم
کنار جامه های به خون شسته ی عزیزانم
و درد را به سان زوزه ی گرگی به باد می سپرم
بیا و با شراب بوسه ی مجروح من طهارت کن
اگر چه دلتنگی
و باز روز به زخم غروب آلوده است
ولی به جز طلوع دست تو دیگر
کسی چه می داند
که زنده به گوری هنوز بیدار است
و در مسیر لاابالی شک، عاشقانه می خواند
اگر چه باز بهار از عدم فراز آید
و وسوسه ی درد را به پا دارد
آذر 1378